سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 12:12 عصر
خدایا دستانمرا زده ام زیر چانه ام ....
مات و مبهوت نگاهت میکنم .......
طلبکار نیستم .........
فقط مشتاقم بدانم ته قصه چه میکنی با من....
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 12:1 عصر
گفتم: مادر ! گفت : جانم !
گفتم : درد دارم ! گفت : بجانم !
گفتم: خسته ام ! ...گفت: پریشانم!
گفتم: گرسنه ام ! گفت : بخور از سهم نانم !
گفتم: کجا بخوابم ! گفت : روى چشمانم !
گفتم: پارچ آب برگشت رو فرش ! گفت : اى خدا ذلیلت کنه،بمیرى راحت بشم از دستت!!!
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 11:51 صبح
مثل آن مسجد بین راهی تنهایم…
هر کس هم که می آید مسافر است می شکند …..
.هم نمازش را، هم دلم را …
و می رود …
از کدام سو دورم می زنی؟
می خواهم از همان سو …
دورت بگردم!
من را تو ببخش چشم من کور!
دستم برود به زیر ساطور!
تقصیر دلم نبود دزدی
چشم تو سیاه بود و مغرور!
کلمه ای نیست
هیچ!
میان «من و تو»
این «واو» حرف بی ربطی است.
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 11:29 صبح
لحظاتی هست که
هیچ چیز این زندگی قانعت نمی کند
و فقط و فقط نیاز به اندکی مردن داری
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]