نه دریاونه اسمان ....کاری ازدست هیچکدامشان برنمی اید
دل من یک قفل کهنه است که به این سادگی ها باز نمیشود
نه به دستان خیس موج...
ونه به وسوسه های این باران که مدام درگوشم میخواندونگاهم راتر میکند
اماخودم خوب میدانم...خوب میدانم هرچقدرهم انکارکنم ...
هرچه هم که به روی خودم نیاورم وبی توجه ازکنارخیالت ردشوم
بازپای گریز ندارم این قدم ها ی خسته مرابازبه تومیرساند ...
مرابه تومیرساندوبرمیگرداند به همین حوالی....
ازحال و روزتوهم بیخبرنیستم.... فکر نکن نمیدانم که هوایی ات کرده ام
پس اگربروی هم هرسایه ای, هرانعکاس لبخندی و هرانتظاری...
مرا به خاطرت خواهداورد.
نگران نباش کسی نمیفهمد....
ردنگاهم رامیتوانی به راحتی ازپشت قدم های لرزانت پاک کنی
اما خب راز دلت رانه...
ازمن یادگاری داری که همیشه باتوست شاید این درمان ابدی روزی درزمهریرتنهاییها به دردت که نه..... به درمانت بخورد.
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 9:39 صبح
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]