پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 7:50 عصر
داستان کوتاه
در یک شب زمستانی ،پادشاهی در کاخ به نگهبانی برخورد کرد.پرسید:سردت نیست؟
نگهبان گفت:به سرما عادت دارم
نگهبان گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند
شاه فراموش کرد.
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود:من سالها به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای درآورد.
مراقب باشیم کسی را فراموش نکنیم
نوشته شده توسط زیبا | نظرات دیگران [ نظر]